آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

منو ببخش

دختر کوچولو و قشنگ من سلام امروز با یه دنیا شرمندگی اومدم برات خاطراتتو بنویسم چون روز یکشنبه از سرکار که برگشتم به دلیلی خیلی خسته و عصبی بودم البته تو خواب بودی و من میتونستم تمدد اعصابی داشته باشم ولی کمی بعد تو بیدار شدی و بغلت کردم و تو دیگه بیدار شدی و نخوابیدی همش بیدار بودی و من خسته و بعد از تلاش بسیار که خوابوندمت پنج دقیقه بعد بیدار شدی و گریه کردی و من دیگه عصبانی شدم و سرت داد زدم تو متوجه عصبانیت من شدی و بیشتر گریه کردی کمی بعد از کارم پشیمون شدم و توی دلم با خودم کلی دعوا کردم دیگه باهات بازی کردم و چون زمان چکابت بود بردمت دکتر ، خدا روشکر همه چی خوب بود و من  خیلی خوشحال شدم توی مطب دکتر آنقدر سروصدا کردی و ...
31 خرداد 1390

عروسک طلایی

عروسک طلایی من سسسسسسسلام ، عزیزم چند روزیه که نتونتستم برات چیزی بنویسم چون اولا کامپیوتر در دسترسم نبود و بعدشم که اینترنت قطع بود ، روز پنج شنبه عصر دایی هوس کرد کمی سربه سرت بذاره این بود که یکی از عروسکهاتو بغل کرد و باهاش بازی کرد و تو تا این صحنه رو دیدی فریاد اعتراضت بلند شد و با وجود اینکه توی روروکت نشسته بودی ولی به طرف عروسکت شیرجه میزدی و منم وساطت کردم و عروسکتو از چنگ دایی درآوردم ولی دایی یکی دیگه رو برداشت و این قضیه همینجور تکرار شد و تو همه عروسکاتو دوررو ورت جمع کردی و دایی هی بهت میگفت خسیس، این همه عروسک برا چیته تا اینکه تو رو به من کردی که یعنی بغلم کن و بعد دایی بدو ما به دنبالش تا اینکه دیگه سه تامکون خسته شدیم ول...
29 خرداد 1390

خواب! این که گفتی یعنی چه!!

پشمکم سلام ، جونم برات بگه که دیروز از اداره که برگشتم خونه دیدم که مامان جون جون حال نداره و تو هم توی بغلش مشغول غر زدن هستی بغلت کردم و تو شروع به گریه کردی علی الظاهر که خوابت میومد تا لباس عوض کنم و بهت شیر بدم همه محله رو خبر کردی برات لالایی خوندم که بخوابی و اتفاقا خوابیدی امممما تا میومدم بذارمت سرجات سریع گریه میکردی و دوباره بغلت میکردم و چند دفعه که این اتفاق افتاد دیدم فایده نداره این بود که تصمیم گرفتم بغلت کنم و تو هم راحت توی بغلم خوابیدی با اجازه ات پاهام و دستام سر شده بود ولی ترجیح دادم تو استراحتتو کامل بکنی هیچی دیگه ناهار و عصرونه یکی شد و بعدش هم که بازی کردیم و من خواستم که نماز بخونم تو میای سرجانمازم و بال...
25 خرداد 1390

دختر شیطون

ماشالا ایشالا دختر مامان ای شیطون! جونم برات بگه که دیروز از ساعت 7 صبح که بیدار شدی مشغول شیطنت بودی و نخوابیدی و حتی محض رضای خدا خمیازه هم نمیکشیدی فقط عصر دیگه ظاهرا بهت کمی فشار اومده بود سرتو میذاشتی روی فرش و معلوم بود دیگه خسته شدی ، من نمیدونم چه    علاقه ای به این سیمهای برق و کلید و پریز داری یا به کمد لباس کلا به هر چیزی که مربوط به شما نمیشه ذوق میکنی و واسش شیر جه میری و من هی باید بهت بگم دست نزن ، نرو اونجا اما کو گوش شنوا دیروز تلاش من برای خوابوندنت بی نتیجه بود و طرفای ساعت 5 هم که خوابیدی بعد از کمتر از پنج دقیقه فریادت بلند شد و تا اومدم پیشت سریع سرتو بلند کردی که یعنی بغلم کن و بریم بیرون عجب دل...
24 خرداد 1390

آغاز هشت ماهگی

ا امروز اولین روزی است که تو وارد هشت ماهگی شدی داری کم کم بزرگ میشی و چقدر زود بسلامتی بزرگ میشی و من دلم برای تک تک لحظه های نوزادیت تنگ میشه چقدر پاک و معصومی، یادم میاد اونوقت که دو ماهه یا سه ماهه بودی بعضی وقتها که خسته میشدم به مامان جون جون میگفتم کی بشه آرشیدا بزرگ بشه ، کی بشه یه سالش بشه و حالا که این همه شیرینی، حس میکنم خیلی زود داری بزرگ میشی و دوست دارم تک تک لحظات شیرینتو توی ذهنم ثبت کنم تا برای همیشه یادم بمونه ،نگاههای قشنگت وقتی از اداره برمیگردم هر وقت که بخاطر رفتن سرکار و چند ساعت تنها گذاشتن تو پیش خودم ناراحت میشم ، یادم میاد که  وقتی بر میگردم خونه تو با دستای کوچولوت صورتمو میگیری و با نگاهت انگ...
23 خرداد 1390

آرشیدا خانوم هفت ماهه می شود

    مبارک مبارک هفت ماهگیت مبارک شکر پنیر ، قند نباتیانی سلام نفسم امروز هفت ماهت بسلامتی تموم میشه و وارد هشتمین ماه زندگیت میشی اللللللللللللللللللللللههههههههههههههههههی عمر طولانی با عزت و  سرافرازی و خوشبختی داشته باشی انشاال... چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که تو بدنیا اومدی و  چشمای قشنگت رو به دنیا باز کردی امیدوارم همیشه زیباییهاشو ببینی و روزگار هیچوقت ناملایماتشو به تو نشون نده ، دیروز با یه شوق خاصی به پله های پشت بام نگاه میکردی و هر کی میرفت بالا براش ذوق میکردی که یعنی منو با خودت ببر بعد ش هم که خودت دست بکار شدی دستاتو گذاشتی روی پله و تمرین میکردی چطور از پله ها بالا بر...
23 خرداد 1390

جینگیلی وینگیلی مامان

طلا خانوم هر روز شیطون تر از دیروز ، دینگ دینگ !! خانوم کوچولو این همه مامان نوردی میشه بگی واسه چیه از من میری بالا که مثلا ساعتو بگیری عسلی مگه مامانی نردبونه که ازش بالا میری ، دیروز خودتو به میز جلو مبلی رسوندی و رومیزیشو کشیدی مامان جون جون بهت گفت آرشیدا نکن اگه اینکارو کردی بغلت نمیکنم هان ، خوشم اومد که موندی نگاهش کردی و لبخندی تحویلش دادی و به کار خودت مشغول شدی و بعدشم گذاشتی دهنت ببینی خوشمزه اس !                                      ...
21 خرداد 1390

مسافر کوچولو

چند روزیه که فرصت نشد خاطراتتو بنویسم علتش هم این بود که باتفاق مامان جون جون و جون جونت ، خاله نیکتا و پویا رفتیم مسافرت ، که شروعش با خرابی کولر همرزاه بود و تو بشدت گرمت شده بود و لپات گل انداخته بود و بی  تابی میکردی و مهماندار  هی میگفت خانوم ببرش توی واگن بغل خنکتره و من بردمت داونجا و دو ساعتی سرپا موندم تا کولر نفتی شروع به کار کرد ، اونجا با دو دو تا دختر دوقلو بنام لیلات و زهره ؟آشنا شدی و تو هی براشون شیرجه میرفتی و با دستای کوچولوت صورتشونو لمس میکردی و اونا با وجود اینکه از تو بزرگتر بودن ولی خجالت میکشیدن و تو آنقدر این کارزو تکرار کردی تا روی اونا هم باز شد و کمی باهات بازی کردن ، در کل خوش گذشت و یه خاطره بد هم برا...
21 خرداد 1390

بهترین هدیه

عروسک قشنگم دیروز عصر که توی بغلم خوابیده بودی وقتی به قیافه معصوم و زیبات نگاه میکردم فکر کردم که وجود تو چه نعمتی در زندگی من هست حضور قشنگت باعث میشه تمام غصه هام فرموش بشه و شیطنتهات و حرکاتت باعث میشه تمام ناراحتیهام فراموش بشه ( دیروز از یه مسأله ای خیلی ناراحت بودم و تو آنقدر نمک ریختی تا من اصلا یادم رفت برای چی ناراحت بودم ) تو یه فرشته آسمانی هستی و بهترین هدیه ای که خداوند به من عنایت کرده.  با تمام وجودم دوسسسسسسسسستت دارم قند عسلم ، نفسم .           دیروز دو ساعت و نیم خوابیدی که ابته دو ساعتش توی بغل من بود!! قربونت برم امیدوارم همیشه روحت و جانت پر از آرامش باشه و هیچی ذهن کو...
9 خرداد 1390

پرنسسم سلام

  دختر گلم ببخش که نمیتونم خاطراتتو به صورت روزانه بنویسم چون گاهی سرم خیلی شلوغه میشه و فرصت نمیشه تا لحظه به لحظه حضور قشنگت رو توی زندگیم بنویسم ، روز جمعه صبح زود بیدار شدی ماشاال... به جونت مدام در حال پیشرفتی و کمتر از قبل میخوابی شاید هم میخواستی از این روز تعطیل که من خونه بودم استفاده کنی کله سحر شروع کردی به سر و صدا و بازی مشغول بودی   این سومین باریه که دارم این مطلبو برات مینویسم دو مرتبه پاک شد وای خدای من !!!        فقط بگم که اون روز تو آنقدرز سر و صدا کردی که عصر که مهمان داشتیم مجبور شدم از تو پذیرایی بیرون بیام ماشاال... خیلی شیطون بلا شدی گفته بودن که بچه ها ...
8 خرداد 1390